داستان عمو زنجیرباف و دزد دریایی
یک عمو زنجیرباف بود که لب ساحل برای کشتی ها زنجیر می بافت . لنگر می ساخت . روزی از روزها یک دزد دریایی با کشتی آمد . از توی دریا داد زد :
آی عمو زنجیر باف
برام یه زنجیر بباف
از جنس فولاد بباف
شب نخواب و روز نخواب
هی بباف و هی بباف
وقتی که شد خیلی دراز
اونو به دریا بنداز
عموزنجیرباف از دزد دریایی خیلی می ترسید . روز بافت . شب بافت .
چند روز گذشت . دزد دریایی با کشتی اش برگشت .از توی دریا داد کشید :
عمو زنجیرباف می دانست که دزد دریایی قایق ماهیگیرها را به کشتی اش زنجیر می کند و می دزد . برای همین دلش نمی خواست زنجیر را به دزد دریایی بدهد . با خودش گفت : عمو زنجیرباف که جواب نداد دزد دریایی خیلی عصبانی شد . سوار قایق شد . پارو زد و پارو زد و به ساحل آمد . از قایق پیاده شد و به طرف عموزنجیرباف آمد. شمشیرش را کشید و گفت : دزد دریایی سر زنجیر را گرفت . آن را کشیدو به طرف دریا رفت . عمو زنجیرباف دوید . سر دیگر زنجیر را به یک لنگر سنگین وصل کرد . دزد دریایی سوار قایق شد و به کشتی رسید . زنجیر پشت سرش کشیده می شد . دزد دریایی زنجیر را به کشتی وصل کرد . کشتی راه افتاد . زنجیر را کشید . عمو زنجیر باف لب دریا ایستاده بود . لنگر توی دریا افتاد وبه ته آب رفت و به سنگ و صخره ها گیر کرد . کشتی سر جایش ماند و تکان نخورد . دزد دریایی هر کاری کرد کشتی راه نرفت. فریاد زد :
چی کار نکنم ؟
حرفمو زمین انداختی ؟
عمو زنجیر باف به زنجیر نگاه کرد . آهسته گفت :
یا زنجیر
یا نصف میشی با شمشمیر
یک دفعه فکری به کله ی عمو زنجیرباف رسید. گفت :
زنجیر را پاره کنید و به آب بندازید .
زنجیر را بریدند و دزد دریایی رفت که رفت . عمو زنجیر رفت زیر آب و لنگر را دید . زنجیر را کشید و برگشت به ساحل خوش حال و شاد .